۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

خاطرات رزمنده‌ای که در اولین نبرد رودرروی ایران و آمریکا اسیر شد

خاطرات رزمنده‌ای که در اولین نبرد رودرروی ایران و آمریکا اسیر شد.22 آبان -92
خواندن خاطرات مبارزاتی ضد آمریکایی   و شیوه ی برخورد با بازجوی مأمور کار کشته "سیا"  با پاسدار اسیر که با فوت کردن زمزمه سوره توحید  بود . البته معلوم نیست چرا جای این مبارزه  ی فوت کردن   مقابل آمریکا تغییر کرد و تلاش  شدید برای دست یابی به سلاح هسته ای گرفته است . بهرحال  نقل قول  مبارزه فوت کردن  بقول  این روستایی اطراف بروجرد  ولی ساکن نازی آباد  مقابل بازجوی کار کشته ی   " سیا "  برای رفع خستگی  و مزاح وخنده  خوبست  .چون بهتر ماهیت پوچ  شعار ضد آمریکایی خمینی شیاد که می گفت هرچه فریاد دارید بر سر آمریکا بکشید چون آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند چون ام الفساد قرن است . گرچه رفسنجانی از وی نقل کرد که خمینی موافق فریاد مرگ بر آمریکا نبود . ولی   این فرمانده تیپ پاسدار  همچون رهبر ولی فقیه خامنه  ای خلاف نظر رفسنجانی دارد . بهرحال خواندنی و خندیدنیست .به خصوص که خیلی وقت است خنده نوبر شده است.
سورهٔ توحید را فوت ‌مي‌كردم به صورت بازجوی آمریکایی، بهم مي‌ريخت و كتكم مي‌زد/ عكس امام در راهروي ناو آمريكايي
گروه فرهنگي: هشتاد و دومين شماره ماهنامه امتداد چند روزي است منتشر شده. در اين شماره علاوه بر مطالب جذاب ديگر، خاطرات آقاي «عبدالرضا کریمی» خواندني از آب درآمده است. او رزمنده‌اي است كه در سال 1366 توسط نيروي دريايي آمريكا در خليج فارس مجروح و اسير مي‌شود. اتفاقي كه اولين نبرد رودرروي ايران و آمريكا نام گرفته است. براي تهيه شماره جديد امتداد مي‌توانيد به يكي از نمايندگي‌هاي امتداد كه دراينجا ليستشان وجود دارد مراجعه كنيد. اگر دست به موس و كيبورد هستيد اينهم يك راه ديگر است. البته پيامك كردنعدد 1 به شماره 30001357  آسان‌ترين راه است.

 بارک‌الله به بچه‌های نازی‌آباد!
من «عبدالرضا کریمی» هستم متولد سال ۴۰. پدرم علی‌رضا نام داشت که در سال ۸۹ به رحمت خدا رفت و از وجودش محروم شدیم. خیلی خلاصه عرض کنم که من لر هستم. متولد شهرستان بروجرد و در یکی روستاهای اطراف بروجرد به نام کلان. روستایی هستم و روستای ما هم بیش از هزار سال قدمت دارد و دارای دیرینهٔ خاصی است. هم‌چنین منطقهٔ بسیار خوش آب و هوایی است. پدرم به دلیل شرایط کاری که معمار ساختمان بود، مجبور به انجام کار خود در تهران شد. برای همین من که دو، سه ساله بودم با خانواده به تهران آمدیم. آن هم تهران قدیم که کوچه‌های باریک و خاکی داشت. در محلهٔ خزانه ـ بخارایی و بعدش هم سمت نازی‌آباد سکونت پیدا کردیم و جنوب شهری هستیم.روزی که از اسارت برگشتیم، مجری تلویزیون که گزارش ما را پخش می‌کرد، با صدای بلند می‌گفت: «بارک‌الله به بچه‌های نازی‌آباد!»و کلمهٔ نازی‌آباد را به کار برد و ما هم بله! جنوب شهری هستیم و در واقع از قشر متوسط جامعه بودیم و هنوز هم هستیم و خودمان را حفظ کردیم.ما شش خواهر و برادر بودیم که یکی از خواهران من به دلیل بیماری سرخک مرحوم شد و درحال حاضر دو خواهر و سه برادر هستیم. من برادر بزرگ‌تر هستم و پس از مرحوم شدن پدرم، تا الآن خدمتگذار مادرم هستم. در زمان اسارت، یک دختر ۲ ساله داشتم که یکی از انگیزه‌های مقاوم شدن و برگشتن من به کنار خانواده بود. من حالا سه فرزند دارم. دختر من ازدواج کرده، یک پسرم دانشجو است و دیگری هم مانند جوانی من در آبراه خلیج فارس، مشغول حفظ و حراست از کشور است.من در سال ۵۹ یا ۶۰ مقطع دیپلم راه و ساختمان بودم، بعد به دلیل شرایط و مسائل جنگ در تحصیلات من وقفه افتاد و در سال ۷۲ فرصت پیدا شد که دوباره ادامه تحصیل بدهم و مدرک فوق دیپلمم را بگیرم. درحال حاضر هم در مقطع کار‌شناسی تحصیل می‌کنم.
 از آن هجده نفر فقط من زنده ماندم
هفده ساله بودم که انقلاب شد. با شروع انقلاب هم در مساجد و مدارس فعالیت‌های انقلابی را پیگیری می‌کردیم. مدرسهٔ ما، به‌نام هنرستان «حافظ»، دقیقا وسط بازار تهران و کنار مدرسهٔ «زید» قرار داشت. با شروع تظاهرات پس از تعطیلی مدارس، مغازه‌ها هم تعطیل می‌شدند، چراکه گارد شاهنشاهی و نیروهای امنیتی وارد مغازه‌ها می‌شدند و خسارت وارد می‌کردند. ما هم ازجمله کسانی بودیم که در مدرسه فعال بودیم. مدیر مدرسهٔ ما هم از اعضای ساواک بود. ما هجده نفر بودیم که متولی تدارک تظاهرات و فعالیت سیاسی در مدرسه بودیم که از میان این ۱۸ نفر، من فقط به‌عنوان شهید زنده برگشتم و بقیه همه شهید شدند!یک روز گاردی‌ها ریختند داخل مدرسه و بچه‌ها را زدند. چند نفری از بچه‌ها را هم دستگیر کردند. من آن روز مریض بودم و در خانه استراحت می‌کردم. چند وقت بعد هم که انقلاب پیروز شد، ما رفتیم سراغ مدیر مدرسه و او را دستگیر کردیم و تحویل دادیم.من در ابتدای انقلاب، در سال ۵۸ و با تشکیل کمیتهٔ انقلاب اسلامی، به این مجموعه وارد شدم. دو سالی در کمیتهٔ منطقهٔ ۱۳ نازی‌آباد بودم و بعد به‌صورت داوطلب و به‌عنوان بسیجی به جبهه اعزام شدم. پس از آن به‌عنوان نیروی رسمی، جذب سپاه شدم.
 اسارت در اولين رودررويي با آمريكا
پیش از شروع جنگ، غائلهٔ کردستان بود. ما از طرف کمیته به آن‌جا اعزام شدیم و در شروع جنگ در سال ۶۰و پیش از عملیات بیت‌المقدس که در سال ۶۱ صورت گرفت، من وارد جبهه شدم و در عملیات‌های بیت‌المقدس، مسلم‌بن عقیل (ع)، کربلای ۴ و ۵ حضور داشتم و از آن به بعد حدود سال ۶۵ و باتوجه به تشکیل نیروی هوایی سپاه، در پدافند هوایی مشغول به خدمت شدم. یک سال در آن‌جا بودم و با شروع بحران خلیج فارس در سال ۶۶ به نیروی دریایی سپاه منتقل شدم تا در غائلهٔ تهاجم آمریکا در خلیج فارس که ناوگان‌های آمریکایی به‌طور گسترده در آن‌جا حضور داشتند، از کشور دفاع کنیم.در این مدت در کردستان یک بار از ناحیهٔ پا مجروح شدم و یک بار هم در خلیج فارس بود که به‌عنوان اولین نبرد نظامی به‌صورت رو دررو با نیروهای آمریکایی مطرح شده بود! در سال ۶۶ هم مجروح شدم و به اسارت درآمدم. البته آن‌ها اسیر دست ما بودند! چون باید از ما مراقبت و‌تر و خشکمان می‌کردند؛ بنابراین این مفهوم اسارت در مورد ما جابه جا بود.
 جنگ و نزاع با بهانهٔ ایجاد امنیت!
خلیج‌فارس به دلیل مسئلهٔ انرژی دارای اهمیت خاصی است. حدود ۶۰ تا ۶۵درصد انرژی جهان در این منطقه تأمین می‌شود و یکی از آب‌های گرم مهم دنیا است. خب غرب، در خلیج فارس به‌دنبال منافع خودش است و به‌دنبال حضور در این منطقه است. پس کاری می‌کند تا وابستگی کشورهای حوزهٔ خلیج به آمریکا بیشتر شود تا بتوانند انرژی ارزان و راحت را از این منطقه خارج کند. بهانهٔ حضورشان هم ایجاد امنیت در خلیج فارس است!این حضور برای ما ناخوشایند بود و هست؛ چراکه این منطقه برای ما است و البته منطقهٔ مشترک بین ما و دیگر کشورهای عربی حوزهٔ خلیج فارس محسوب می‌شود. بنابراین چه لزومی دارد آمریکا با ناو‌هایش وارد این منطقه شود و برای ما تعیین تکلیف کند؟ این برای ما قابل پذیرش نیست.به جز مسائل انرژی، بخشی از منطقهٔ خلیج فارس جزو مرزهای آبی ما است و به دلیل این‌که باید از مرزهای میهن اسلامی دفاع کنیم، باید در مقابل هرگونه تجاوز بایستیم. انگیزهٔ این دفاع در مقابل آمریکا، قطعا آرمانی و اعتقادی می‌شود.کتاب «شبیخون» به‌طور مفصل به این غائله اشاره کرده است. اما یک‌سری مسائل است که به دلایل خاصی در آن کتاب آورده نشده و می‌توانیم با شما چند نمونه از آن‌ها را در میان بگذاریم. گرچه حاشیه محسوب می‌شوند، ولی اگر در آن کتاب گنجانده می‌شد، قطعا به‌عنوان اصل موضوع مطرح می‌شد. یکسری از خاطرات و حرف‌ها باید در فضای خاصی مطرح شود و انسان در شرایطی قرار بگیرد که بتواند آن‌ها را مطرح کند.
 سوره توحيد را مي‌خواندم در صورت بازجوي آمريكايي فوت مي‌كردم
در زمانی که ما به‌عنوان اسیر در جزیره‌ای به‌نام جزیرهٔ «فارسی»، نزدیک آب‌های عربستان بودیم، یک اضطراب و دلهره در قلب ما ایجاد شده بود. این اضطراب و دلهره را ما از راه ذکر، التیام می‌بخشیدیم. آن‌جا است که کاربردی بودن اسماء و اذکار الهی را می‌توان درک کرد وگرنه در شرایط عادی هرچه قدر ما ذکر خدا را بگوییم شاید تأثیر زیادی در ما نداشته باشد، ولی در آن مقطع، چون در شرایط مرگ و زندگی بودیم، چیزی می‌خواست ما را کمک کند و آن ذکر بود.البته ایراد از ما است که در شرایط عادی نمی‌توانیم از این اذکار بهره ببریم. سورهٔ «توحید» یکی از روش‌های استفاده از ذکر الهی برای ما بود که به این ذکر الهی و کاربردش رسیدیم. وقتی انسان به چیزی برسد، آن چیز برایش به یقین تبدیل می‌شود.«جان» بازجوی ما، نظامی چهل ساله‌ای بود که بیست سال در ایران حضور داشت و به‌عنوان کارکشته و خبرهٔ اطلاعاتی شاغل در سیا محسوب می‌شد! اما وقتی ما سورهٔ توحید را می‌خواندیم و به صورتش فوت می‌کردیم، فراموش می‌کرد که چه سؤالی می‌خواهد بپرسد و دنبال چه پاسخی است. برای همین مجبور می‌شد به ما بگوید شما صحبت کنید، تا من سؤال بپرسم! بعد هم کلافه می‌شد و مجبور به زدن ما می‌شد؛ سیلی‌های پشت سر هم به صورت ما می‌زد و تهدید به مرگ می‌کرد. در واقع این لحظه، لحظهٔ انحطاط یک بازجو محسوب می‌شود.
 تصویر امام در قلب ناو آمریکا
فاصلهٔ اتاقی که در ناو بستری بودیم، با اتاقی که در آن بازجویی می‌شدیم، هفت، هشت متر بود. وقتی ما را برای اولین بار می‌خواستند برای بازجویی ببرند، روی برانکارد بودیم و یک حالت اضطرابی در حال عبور از این راهرو داشتیم و با خودمان فکر می‌کردیم که چه اتفاقی می‌خواهد برای ما بیفتد.با شروع اسارت، نگرانی شدید در ما به‌وجود آمده بود. اولین تصویر خودی که داخل ناو دیدیم و آرامش حقیقی به ما بخشید و امیدوارمان کرد تصویر حضرت امام بود که روی تابلو اعلانات ناو نصب شده بود! این تصویر مربوط به اوایل انقلاب بود که در سایز بزرگ چاپ شده بود و امام مشت گره کرده به سمت بالا گرفته بودند. در این تابلو اعلانات ناو، این پوستر نصب شده بود و چیزهایی به انگلیسی با حروف کوچک زیرش نوشته شده بود.نگاه من اسیر ایرانی که به‌دست نیروهای آمریکایی دستگیر شده‌ام به این تصویر بایستی فرق داشته باشد. آن مشت به معنای مقاومت بود و چهرهٔ زیبای امام، حرف از آرامش می‌زد که من با شما رزمندگان هستم. البته برداشت‌های اشخاص مختلف، متفاوت است، ولی ما در آن شرایط به این چیز‌ها رسیدیم. آن نگاه و مشت ما را مقاوم کرده بود و تسکین داد.ما در چهار مرحله بازجویی شدیم. پس از چند روز، دیدیم که بین نیروهای آمریکایی اضطراب شدید دیده می‌شود و ولولهٔ خاصی بینشان بود. رفت‌و‌آمد‌هایشان غیر عادی بود. فهمدیدم که اتفاقاتی در خلیج فارس افتاده است. بعد که برگشتیم ایران، متوجه شدیم ایران به موشک‌های کرم ابریشم دست پیدا کرده و حتی دو ناو آمریکایی را هم هدف قرار داده و فشار آورده بودند که ما را آزاد کنند.
 پیروزی در جنگ نابرابر
به لحاظ اهمیت این عملیات و این‌که هنوز هم بحران به‌نوعی دیگر ادامه دارد، اطلاعات چندانی از نوع عملیات‌ها و مختصات آن اعلام نشده و ناو‌ها و نیروهای آمریکایی نه در مرزهای آبی ایران، ولی نزدیک به آن حضور دارند. خلیج فارس مانند آتش زیر خاکس‌تر است و برای همین عملیات‌های صورت گرفته هنوز دارای ارزش اطلاعاتی هستند و شاید از شیوه‌های آن دوباره استفاده شود.آن عملیات یک جنگ نابرابر بود. پنج قایق تندروی ما در مقابل ناو‌ها، ناوچه‌ها، جنگده‌ها و هلیکوپترهای آمریکایی قرار گرفت. این یعنی ما از لحاظ تجهیزات و از لحاظ تعداد نیرو‌ها در حداقل بودیم. تنها چیزی که ما را برتری داد، ایمان بود که قایق‌ها را به حرکت درآورد و در مقابل آن‌ها ایستاد و آمریکا را به شکل مفتضح ـ چه از نظر سیاسی و چه از لحاظ نظامی ـ در خلیج فارس زمین‌گیر کرد.برد این عملیات آن‌قدر وسیع بود که مشاور عالی «ریگان» که در این قضایا نقش داشت، استعفا داد و بعدهم خودکشی کرد! چراکه موشک‌های آمریکایی در دست ایران افتاد و علیه آمریکا استفاده شد! این، موجب به بار آمدن افتضاح سیاسی و نظامی برای آمریکا شد. درست است که در ظاهر قایق‌های ما مورد اصابت موشک قرار گرفت و نیروهای ما اسیر و شهید شدند، اما از لحاظ برد سیاسی و نظامی، ما توانستیم غلبه کنیم.از لحاظ نظامی هم با نفرات و تجهیزات کم در مقابلشان ایستادیم که در تحلیل‌های نظامی این یک برد محسوب می‌شود.
 حرف‌شنوی از آمریکایی‌ها
آمریکایی‌ها در لحظه‌های آخری که قصد تحویل ما را داشت، به ما گفتند: «دیگر در خلیج فارس پیدایتان نشود!»و برای ما خط و نشان کشیدند. ماهم با هم کنایه گفتیم: «قبول، ما دیگر این‌جا نمی‌آییم!»من دو هفته پس از این‌که به ایران برگشتم، به‌عنوان فرمانده تیپ مستقل پدافند هوایی در خلیج فارس انتخاب شدم. ما هم با تجهیزاتی مثل توپ ضدهوایی و موشک مستقر شدیم و دو ماه بعد، یک هلیکوپ‌تر آمریکایی را با همین سلاح‌ها هدف قرار دادیم! یعنی دقیقا حرف آمریکایی‌ها را گوش کردیم! این‌ها در شرایطی بود که پای من به دلیل اصابت گلوله در گچ بود.پس از جنگ هم به‌دنبال ادامهٔ تحصیل بودم و بعد بیشتر به‌دنبال کارهای عام‌المنفعه هستیم. مثلا به دنبال این هستیم که از یک منطقه یک آبی را برسانیم به منطقه دیگر محروم از آب دیگر برای شرب و کشاورزی. من در ذهن داشتم که چنین کارهایی بکنم. در واقع به قول دوستان ما ۳۰ سال خدمت کردیم و ۳۰ سال هم باید توبه کنیم. یعنی چه‌طور؟ کاستی‌های خدمت در نظام را مثل دیررفتن و زود آمدن و استفاده از بیت المال و آزرده کردن بقیه با قلم و زبان و این چیز‌ها را باید جبران کنیم. به خاطر همین تصمیم گرفتیم کاری بکنیم که توبه ما محسوب بشود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر