۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه

"عجب سر گذشتي داشتي كل علي؟!"

حكايت جالب ضرب المثل"عجب سر گذشتي داشتي كل علي؟" 20 مهر-92
گاهی ضرب المثل ها خیلی با حال و پر محتوا هستند . طوریکه کار چند مقاله را می کنند . از جمله همین داستان  ضرب المثل سرگذشت  کل علی است . زیرا که الگو و مشابه شخصیت  و ادا واطوار و آرزوی یا آنانی است  که خیلی دوست دارند معروف و مشهور  شوند و زور می زنند با عنوان جعلی محبوب هم بشوند .  همچون سید علی منبری خامنه ای  است که پس از آنکه یکشبه آیت دولا و رهبر ولی فقیه شد . در ادامه رهبر ام القرای جهان اسلام یا رهبر ومسلمین جهان و جنبش بیداری اسلامی منطقه و دایه نزدیک تر از مادر برای ملت فلسطین  شده است .  صد البته پسوند کشدار اینگونه عنوان ها  از سوی مجیز گویان  ساندیس خور  همچنان ادامه دارد . در صورتی که بساط منقل ازش گرفته بشه سیل ریزش آب بینی و اسهال وی را با خود خواهد برد . بهر حال خواندنش ارزش داره چون نکته آموختنی داره .
اين بابا هم از آن آدم‌هايي بود كه تشنه عنوان و لقب هستند و دلشان لك زده براي عنوان! اگر هزار بلا سرشان بيايد راضيند، اما به شرط اينكه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند! چون يك نفر به دقت تمام براي ديگري حرف بزند اما آخر كار ببيند كه حرفش در او اثر نكرده، اين مثل را به زبان مي‌آورد. يك بابايي مستطيع شده بود و به مكه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجي و همه به او مي‌گفتند:حاجلي (حاج علي) اما يك دوست قديمي داشت كه مثل قديم باز به او مي‌گفت: كللي (كل علي ـ كربلايي علي). مثل اينكه اصلاً قبول نداشت كه اين بابا حاجي شده! اين بابا هم از آن آدم‌هايي بود كه تشنه عنوان و لقب هستند و دلشان لك زده براي عنوان! اگر هزار بلا سرشان بيايد راضيند اما به شرط اينكه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند! حاج علي پيش خودش گفت: بايد كاري بكنم تا رفيقم يادش بماند كه من حاجي شده‌ام به اين جهت يك شب شام مفصلي تهيه ديد و رفيقش را دعوت كرد. بعد از اينكه شام خوردند، نشستند به صحبت كردن و او صحبت را به سفر مكه‌اش كشاند و تا توانست توي كله رفيقش كرد كه حاجي شده! توي راه حجاز يك نفر سرش به كجاوه خورد و شكست و يك همچين دهن وا كرد، آمدند و به من گفتند حاج علي از آن روغن عقربي كه همراهت آورده‌اي به اين پنبه بزن، بعد گذاشتند روي زخم، فردا خوب خوب شد همه گفتند خير ببيني حاج علي كه جان بابا را خريدي. در مدينه منوره كه داشتم زيارت مي‌خواندم يكي از پشت سر صدا زد "حاج علي" من خيال كردم شما هستي برگشتم، ديدم يكي از همسفرهاست، به ياد شما افتادم و نايب‌الزياره بودم. توي كشتي كه بوديم دو نفر دعوايشان شد نزديك بود خون راه بيفتد همه پيش من آمدند كه حاج علي بداد برس كه الان خون راه مي‌افتد. وسط افتادم و آشتي‌شان دادم همسفرها گفتند: خير ببيني حاج علي كه هميشه قدمت خير است. نزديكي‌هاي جده بوديم كه دريا طوفاني شد نزديك بود كشتي غرق شود كه يكي از مسافرها گفت: حاج علي! از آن تربت اعلات يك ذره بينداز توي دريا تا دريا آرام بشود. همين كه تربت را توي دريا انداختم دريا شد مثل حوض خانه‌مان... همه همسفرها گفتند: خدا عوضت بده حاج علي كه جان همه ما را نجات دادي. خلاصه گفت و گفت تا رسيد به در خانه‌شان: همه اهل محل با قرابه‌هاي گلاب آمدند پيشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علي زيارت قبول... همين كه پايم را گذاشتم توي دالان خانه و مادر بچه‌ها چشمش به من افتاد گفت: واي حاج علي‌جون... همين را گفت و از حال رفت. خلاصه هي حاج علي حاج علي كرد تا قصه سفر مكه‌اش را به آخر رساند وقتي كه خوب حرف‌هاش را زد، ساكت شد تا اثر حرف‌هاش را در رفيقش ببيند، رفيقش هم با تعجب فراوان گفت: عجب سرگذشتي داشتي كل علي؟! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر